روزهای خاکستری؛

رویاهایی که دیگر نابود شده اند!

حمیده حسینی؛ خبرنگاری که از ترس طالبان به پاکستان رفته و آن‌جا می‌کند.

خبرگزاری میثاق- صدای عقربه های ساعت دیواری خانه مان، مثل همیشه روی ساعت پنج صبح عیار شده بود؛ او هم مانند من عادت کرده بود که در آن زمان، بیدار باشد و مرا نیز بیدار کند تا براساس یک عادت همیشگی، به دنبال زندگی ام بروم و روزی دیگر را آغاز کنم.

هر روز باصدای ساعت دیواری خسته‌ی مان، از خواب بلند می‌شدم و چایی دم می کردم و صبحانه ای می خوردم تا آماده رفتن به کارم شوم اما آن روز، روز دیگری برایم بود. گویی زمان از حرکت ایستاده بود و حتی آن ساعت دیواری خانه مان نیز می دانست که زندگی دیگر رنگ همیشگی را نخواهد داشت و به زودی از همدیگر جدا می شویم.
خسته بودم؛ افسرده و غمگین و احساس می کردم که آغاز آن روز، آغاز شبی تاریک در زندگیم خواهد بود. چشمانم را باز کردم. تمام تنم خسته بود و درد را در مغز استخوان هایم احساس می کردم.
نمیتوانستم از بستر خواب برخیزم. اول صبح، دلم چنان گرفته بود که با هیچ کلمه ای نمی توانستم احساسم را بیان کنم. پس از سه ساعت، دیر از وقت همیشگی از خواب بلند شدم. در مقایل آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم. دختری با موهای ژولیده، چشم هایی قرمز، صورتی زرد و آشفته، در برابرم ایستاده بود.تنها، آب سرد صبحگاهی بود که اندکی حالم را بهتر می کرد.

به چهره ی آشفته ام آب میزدم و سپس به آیینه نگاه می کردم. صورت و تمام اعضای بدنم هم‌صدا می‌گفتند؛ تو نمیتوانی دست از رویاهایت برداری!
بعد از ساعتی؛ بدون در نظر گرفتن موانع به وجود آمده از سوی گروهی که حالا حاکم برسرنوشت مان شده بود؛ چادرم را بر سر کردم و حرکت کردم. مادرم درحالیکه می دانست دیگر آن روزهای آفتابی گذشته و فضای طوفانی، توام را رعد و برق حاکم شده، مانع رفتنم می‌شد. با صدای لطیف مادری اش میگفت:” نرو دخترم…بیرون خطرناک است.”
اما؛ من در میان تحقق رویاهایم و نابودی همه آنها باید یکی را انتخاب می کردم و کردم و راه دیار دیگری را در پیش گرفتم.
من، هرروز بی‌آن‌که هراسی داشته باشم کار می‌کردم، تمام چیزی را که داشتم صرف کرده بودم تا به آن‌چه که می‌خواهم برسم و به دست آورم، زیرا، آینده‌ام را درخشان می‌دیدم؛ شاد، سرحال و بدون استرس! شب‌ها درس می‌خواندم و برای خودم آشیانه‌ای ساخته بودم که در آن هیچ چیزی مرا ازار نمی داد. این رویایی شیرینی بود که در این مدت در مغزم می‌پروراندم و می‌خواستم مو به مو آن را انجام دهم و آینده قشنگی را برای خودم بسازم که در آن جز عشق، مهربانی، هم‌دلی و آسایش چیز دیگری وجود نداشته باشد و من در آن زندگی کنم.
اما باورم نمی‌شود که دیگر آن رویای شیرین و آن زندگی که تا دیروز داشتم؛ دیگر نیست و نابود شده است. آیا قرار است من دست از رویاها و آرزو‌های خودم بردارم و گوشه‌ی دیگری را برای خودم انتخاب کنم که فقط یک صدا و یک کلمه در آن وجود داشته باشد؟ :” هییسسس! تو یک دختری! صدایت را پائین بیاور و دَم نزن!”
حالا احساس می کنم که تمام خواب‌ها و آرزوهایم برباد شده است. من با سختی های زیادی، کافه‌ی کوچکِی ساخته بودم و با تمام وجودم برایش وقت گذاشته بودم و کار می کردم. در آن‌جا بخشی از وجودم را هنوز جا گذاشته‌ام، اما چند روزی‌ست که احساس می‌کنم دیگر آن بخش از وجودم نفس نمی‌کشد.
همه‌چیز را در سوگ و ماتم رها کرده ام و برای همیشه از آن‌جا دور شده‌ام…!
اکنون، فرسنگ ها از آن خاطرات شیرینم دور شده ام. نمی‌دانم فردای زندگی ام چگونه خواهد بود. آیا رویاهای قشنگی را که ترسیم کرده بودم، به آن دست خواهم یافت یا که همانند مادر وطنم آنها نیز فرسنگ ها دور از من خواهند ماند.

حمیده حسینی- پاکستان

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *